نگاهی به فیلم سال دوم دانشکده من؛ سال اول دبیرستان!
به گزارش مجله روگذر، در اوایل دهه هشتاد و بیست و یکمین جشنواره فیلم فجر بود که فیلم نفس عمیق سر و صدای زیادی بر پا کرد. فیلمی به کارگردانی پرویز شهبازی که ادعا می شد صدای نسل جوان آن روزهاست و قرار است برای نخستین بار به شکلی بی پرده از آلام و دردهای آن ها صحبت کند. پرویز شهبازی با ساخت نفس عمیق - و چند فیلم با همین تم پس از آن - به عنوان فیلمسازی که نسل جوان را خوب می شناسد مطرح شد و همیشه در آثار خود نگاهی آسیب شناسانه به دنیای جوانان و روابط آن ها داشته است. از سوی دیگر رسول صدر عاملی با ساخت فیلم هایی مثل دختری با کفش های کتانی و من ترانه 15 سال دارم نشان داد که او نیز در علاقه به دنیای جوانان با شهبازی مشترک است. اما اهمیت ملودرام در آثارش او را در یک کفه ترازو با شهبازی قرار نمی داد و بیشتر در فیلم هایش سعی بر حاکم کردن همین فضای ملودراماتیک داشت.
خبر ساخت فیلمی با موضوع دختران دانشجو و فیلمنامه ای از پرویز شهبازی که قرار است صدرعاملی آن را کارگردانی کند، خبر هیجان انگیزی بود. به نظر می رسید همکاری این دو فیلمساز با دغدغه مشترک اما دنیای متفاوت تبدیل به اثری خاص در سینمای ایران گردد. شهبازی پیش از این نیز فیلمنامه هایی از جمله خانه دختر را برای شهرام شاه حسینی، به آهستگی را برای مازیار میری و حتی یک اثر کمدی را در کارنامه خود به عنوان فیلمنامه نویس داشت. اما هیچ کدام در نهایت فیلم های پیروزی نشدند. این اتفاق سال جاری برای فیلم سال دوم دانشکده من نیز تکرار شد تا مطمئن شویم که فیلمنامه های شهبازی فقط در دستان خود او تبدیل به فیلم های خوبی خواهند شد.
سال دوم دانشکده من از لحاظ ایده با عمده آثار تولیدات سینمای ایران فرق دارد. بعضی منتقدان فیلم را نزدیک به ماجرا اثر آنتونیونی دانسته اند؛ قیاسی که صرفا از لحاظ ایده - آن هم به صورت کلی - وارد است و به طور کلی هیچ شباهتی بین این دو فیلم یافت نمی گردد. فیلم داستان دو دوست دانشجو به نام های مهتاب (سها نیاستی) و آوا (فرشته ارسطویی) است که راهی سفری به سمت اصفهان می شوند. در این سفر برای آوا حادثه ای رخ می دهد و پس از آن مهتاب سعی می نماید تا با دوست پسر او به نام علی (پدرام شریفی) وارد رابطه ای عاطفی گردد. همین مسئله سبب بروز مسائلی بین او و نامزدش (بابک حمیدیان) می گردد.
اتفاق مهمی که قرار است در سال دوم دانشکده من رخ دهد، تبدیل پروتاگونیست داستان به آنتاگونیست است. این اتفاق که توسط شهبازی در فیلم نامه طراحی شده در عمل به بدترین شکل ممکن اجرا می گردد و به نظر مشکل اصلی فیلم، ضعف صدرعاملی در ترجمان بصری فیلمنامه اثر باشد. مشکل اول این است که اساسا صدرعاملی پس از ساخت این همه فیلم درباره جوانان هنوز سر سوزنی جوانان را نمی شناسند. صدرعاملی دانشگاه و دانشجو را در تنها لانگ شات فهمیده و عدم زیست او با این قشر سبب شده تا نتواند آن ها را بشناسد. رفتارهایی که دانشجوهای فیلم از خود بروز می دهند بیشتر مربوط به دبیرستان است و دختران فیلم کاملا دختر دبیرستانی هستند. این عدم درک صدرعاملی از دانشجو و جوان سبب شده تا شخصیت ها به شدت غیرقابل باور و کاریکاتوری به نظر برسند و همین موضوع بین بیننده و فیلم دافعه ایجاد می نماید. در نتیجه فیلم بیشتر از آن که سال دوم یک سری دانشگاهی باشد، سال اول تعدادی دبیرستانی است.
نکته دوم ساخت یک فضای سرد نیمه مدرن توسط فیلمساز و تاکید بر بازی حس زدایی شده بعضی از بازیگران در تنش زا ترین صحنه هاست که باز هم باور پذیر نمی نماید. اگر آنتونیونی یا برسون فضای سرد بر دنیای اثرشان حکم فرماست، کارکرد دارد و اساسا الگوی پیرنگ مدرن در آن جا حرف اول را می زند. برای فیلمی که تا لحظات آخر با پیرنگ کلاسیک که از نقطه A به B می رسد جلو می رود، چه دلیلی دارد که این تمهید استفاده گردد؟ چرا فیلمسازان ما از مدرن بودن فقط همین فضای سرد و بازی های حس زدایی شده را آموخته اند. آن هم در فیلمی که اصلا توجیهی ندارد. برای مثال شخصیت پدر آوا (علی مصفا) چرا انقدر عجیب رفتار می نماید؟ این آرامش ذاتی در برخورد با شدید ترین ضربات روحی از کجا می آید؟ فیلم هیچ پاسخی برای این پرسش ها ندارد.
از سوی دیگر بحث اساسی روی محور یک موقعیت اخلاقی می چرخد که در آن مهتاب از یک سو دوستش را روی تخت بیمارستان می بیند و از سوی دیگر میل به برقراری رابطه با علی را در خود احساس می نماید. مشکل این جاست که این میل به صورت تدریجی و آرام آرام در او شکل نمی گیرد و از همان ابتدا به نظر می رسد که با رفتارها و کارهایش در صدد ایجاد ارتباط است. در این بین نامزد مهتاب پسری کارگر و زحمت کش است که وانت دارد و به نوعی در نقطه مقابل علی قرار می گیرد که شاسی بلند سوار است و مغازه سنگ قیمتی و جواهر فروشی می گرداند و عضو طبقه سرمایه دار جامعه است. این تیپ سازی به بدترین شکل ممکن اجرا شده و جدال پسر پولدار/ پسر فقیر اسیر کلیشه ها می گردد.
ایده خوب دیگر ماجرا که باز هم اسیر کارگردانی بد صدرعاملی شده رابطه بین آوا و مهتاب است. مهتاب که در ابتدا دختری بامعرفت نشان داده می گردد پس از مصدومیت آوا آرام آرام روی دیگر خود را نشان می دهد. آوا در کما به سر می برد و دکترها می گویند که او حرف های دیگران را می شنود. مهتاب پس از هر باری که با علی بیرون می رود، به سراغ آوا آمده و داستان روزش را برای او تعریف می نماید. در این لحظات به نظر می رسد که مهتاب بیشتر قصد کشتن آوا را داشته باشد و این در تضاد با شخصیتی است که از آوا ساخته شده بود. در نتیجه تبدیل پروتاگونیست به آنتاگونیست روی هوا مانده و ما تا لحظه آخر دلیل کارهای مهتاب را متوجه نمی شویم و توضیحات خود او که معمولا هم در قالب نریشن است - تمهیدی که باز هم دلیلی ندارد - راجع به این که عاشق علی شده است نیز اصلا ما را قانع نمی نماید.
صدرعاملی در یکی از بدترین سکانس های فیلم کابوس مهتاب را نشان می دهد که در آن آوا به هوش آمده و گویی می خواهد اعمال مهتاب را تلافی کند. کابوسی که نه سر دارد و نه ته و نه تعیین است این وجدان خفته مهتاب در بقیه طول فیلم - و پس از آن - کجا بوده و حتی از لحاظ اجرا نیز لنگ می زند. شخصیت پردازی افتضاح خود مهتاب و بازی بی حس سها نیاستی نیز مزید بر علت است. هیچ کجای فیلم یک ثانیه اندوه، یک ثانیه ترس و یا یک ثانیه غم در رابطه به موقعیت پیش آمده از سوی مهتاب نمی بینیم. در واقع مهتاب بیشتر از آن که ویژگی های انسانی داشته باشد شبیه ربات عمل می نماید و از تمام احساسات آدمیزادی خالی است.
اما شاید بدترین سکانس فیلم، سکانس انتهای آن باشد جایی که فلش فوروارد به چند ماه جلوتر داریم و فصل زمستان از راه رسیده است. همه فضای دانشکده - که جغرافیایش را هیچ گاه نمی فهمیم - پوشیده از برف شده است. در این جا صدرعاملی با یک تمهید انصافا بچگانه یک تماس تلفنی را در فیلم قرار می دهد که طی آن متوجه می شویم همه چیز به خوبی و خوشی تمام شده است و در عجیب ترین اتفاق نامزد مهتاب نیز بار دیگر به سوی او بازگشته است. این دیگر چیست؟ رابطه ای که به آن شکل تمام شد و شخصیت بابک حمیدیان پس از خیانت مهتاب او را ترک کرد چگونه دوباره درست شد؟ آیا فیلمساز تصور نموده که بیننده قرار است همه چیز را از ذهن خود بسازد و او وظیفه ای بیش از نمایش مسائل بدون علت و معلول ندارد؟ یا شاید هم این انتها یک خواب و خیال است و قرار است تاویل های به سبک فیلم راننده تاکسی پیرامون حقیقت و رویا بودن آن انجام گردد؟
سال دوم دانشکده من فیلم بدی است. اما یک اتفاق بسیار دلپذیر و مهم در آن می افتد که جا دارد از آن به عنوان تنها نقطه مثبت فیلم یاد کنیم. تارا صلاحی خواننده بی نظیری است. به واسطه چندین همکاری درخشان که با بعضی از هنرمندان نام آشنای هیپ هاپ ایران داشته و پتانسیل عجیبی که برای اجرای ترجیع بندهای آثار آن ها از خود نشان داده چند سالی است که بین طرفداران این سبک موسیقی تبدیل به یکی از صداهای محبوب شده است. انتخاب تارای جوان به عنوان خواننده تیتراژ - که نقش کوچکی هم در فیلم دارد - انتخابی بسیار جسورانه و بسیار پیروز است. تیتراژ فیلم بی نظیر از آب در آمده و ترکیب موسیقی کریستف رضاعی و صدای تارا درخشان است. از سوی دیگر این شاید نخستین بار پس از انقلاب باشد که صدای یک زن در تیتراژ و به طور کلی در یک فیلم شنیده گردد. در نهایت با اینکه خود فیلم از مسائل فراوانی رنج می برد٬ اما باید به صدرعاملی بابت چنین جسارتی و به خود تارا صلاحی بابت چنین پیروزیتی تبریک گفت.
منبع: دیجیکالا مگ